#تا_آسمان_پارت_29

_این شرایط بالاخره باید یه جایی تموم بشه دخترم!چرا نمی خوای یه فرصت دوباره به خودت بدی?

جوابش فقط یک پوزخند تلخ بود.فرصت...?!آن هم برای بار دوم....?!آن هم با مردی که حتی به اندازه یه عکس هم توی زندگی اش جایی نداشت.?مسخره تر از این هم مگرمیشد ?برادر محمد میشد شوهرش?دوباره اسم مرادی ها میخورد روی پیشانی اش?دوباره میشد عروس حاج مرادی اسم ورسم دار?

حتی با تصورش هم تنش تیر میکشید از درد.

_چی میگین بابا?مگه میشه همچین چیزی?

نگاهش کرد که نشست روی تخت .جایی که چند لحظه قبل مادرش از آنجا رفته بود .باکف دست زد روی تشک:بیا اینجا.

پوست ملتهب گوشه شستش میسوخت. لب از زیر دندان رها کرد ونشست.

نگاه بابا حالا مسلط بود روی چشمهایش:مشکلش کجاست?

باید به حال خودش گریه میکرد .اما به طرز احمقانه ای خنده اش گرفته بود.

_حتی مطر ح کردن این موضوع هم اشتباهه...چه رسد به عملی کردنش.سرتاپای این جریان یه مشکل بالقوه ست...اینا منو چی فرض کردن...? چرا نمیان رک وپوست کنده بگن دردشون چیه ?به خدا اگه یه بار دیگه حاجی یا کس دیگه زنگ زد خودم میدونم جوابشونو....

_آسمان ?

صدای محکم ولحن شماتت باربابا بدتر از صدتا فحش بود.نگاه شرمزده اش به نقطه های قرمز روی پیشانی اش بود .حدس اینکه الان چقدر عصبانیست کار مشکلی نبود.سرش را پایین انداخت.

_از تو بعیده این طرز صحبت .کسی تورو چیزی فرض نکرده توام یه انسانی با حق انتخاب.


romangram.com | @romangram_com