#تا_آسمان_پارت_28
با کف دست زد روی دهانش:اونوقت منم لال میشم...آع...
_بااانوووو?!
اینبار دیگر صدای بابافرهاد بلند شد."بانو"یش را داد زده بود.
کمرش را تکیه داد به دراور.دستایش را جمع کرد توی سینه ونگاهش را دادبه مادرش که حالا ایستاد ه بود.با اخم غلیظی انگشت اشاره اش راجلوی چشمایش تکان داد.
_از این به بعد هرکی زنگ زد خودت جوابشو میدی...دیگه به منم ربطی نداره...
مردمکهایش را چرخاندسمت بابا:این تو اینم دخترت...
گفت ودرو به هم کوبید.
برای لحظه ای گذر برق لبخند را,روی چشمهای غمگین بابافرهاد دید.آن عسلیهای مهربان,از پشت شیشه ی عینک ,با حسی پراز همدردی روی صورتش بود.اما این رانمیخواست. این حس دلسوزی ورقت را نمی خواست کمی فهمیده شدن ...کمی دیده شدن میخواست ...فقط کمی شنیده شدن.
دست بابا صورتش را نوازش کرد.گونه هایش یخ زده بود درست مثل نوک انگشتانش . این را ازگرمی دست فهمید.
_چرا اینقد ر خودتو عذاب میدی دختر بابا?
پنجه هایش با التماس نشست دور هردو مچ بابا:این سکوت شما ...این اومدنهاورفتنها...این تلفنهای وقت وبی وقت...
نگاه ملامتگر بابا فرهاد آنی نبود که میخواست ببیند.این آن چیزی نبود که آرامش کند.قلبش به تب وتاب افتاد.نمی خواست به حس ته چشمهای او یقین پیدا کند.
romangram.com | @romangram_com