#تا_آسمان_پارت_27

نگاهش از پشت حلقه سنگین اشک,به صفحه ی باز مانده ی آلبوم بود وعکسهای بیرون ریخته که بی اراده هق زد׃دلم ...تنگ... شده...

دست پدرش حلقه شد دور شانه هایش:هییسس......

چند ضربه ی آرام زد پشتش ׃این راهش نیست بابا.

چشمایش راآرام بست و با خیال راحت صدای گریه اش را ول کرد׃پس راهش چیه بابا?ازدواج با برادر....

_همچین برادر شوهر برادر شوهر میکنه هرکی ندونه فکر میکنه حالا چه روابط حسنه ای هم باهم داشتن....نگو که زن داداش صدات میزده ...

سرش را روی سینه ی بابا جابه جا کرد. واقعا این زن مادرش بود?چرا اینطوربا اوحرف مید?نمی شناختش...

صدای بلند با با فرهاد,مجبورش کرد سکوت کند.

_اجازه میدی خانوم...?

بودن بابا همیشه جرات و شهامتش را بالا میبرد.سر از سینه ی بابا کندونگاه پر خشمی به مادرش انداخت:چون زن داداش صدام نزده ?...چون جدا از پدرو مادرش زندگی میکرده...چون با برادرش رفت وآمدی نداشته ازدواج باهاش مجازه..?.ایرادی نداره...?

مادرش چشمایش را گشاد کرد:چرانکنی...?ایرادش چیه ?کوره...کچله...بیکاره...معتاده... تحصیلات دانشگاهی نداره.?چیه ...ها..?

خوب بود واقعا.! با این حرفا حس بد آدمهای سربار را پیدا کرده بود. حالا هم که داشت محسنات این آقای برادر شوهر گرام را با انگشت چرتکه می انداخت.

_ اصلا مگه چند بار دیدیش?چند بار باهاش هم کلام شدی ?چقد میشناسیش?یه دلیل قانع کننده بیار واسم....


romangram.com | @romangram_com