#تا_آسمان_پارت_26

داشت اشاره میکرد به کارت پستالها وعکسای ریخته روی زمین .بی حوصله غرید:پاشوبرو یه آبی به دست وروت بزن.این بی صاحاباتم جمع کن.

از همانجا صدایش را انداخت به سر:فرهاد...?

بغض چنبره زده ته گلویش ,لحظه به لحظه داشت بزرگتر میشد.چانه اش را تا جایی که راه داشت برد توی یقه .با سستی ایستاد.صدای قدمهای بلند بابا فرهادش را,روی سرامیکها میشنید که نزدیک میشد.

_چه خبرته بانو?!چته داری داد میزنی?

موهایش را جمع کردوکشید روی شانه ی چپش.سر که بلند کردنگاه لغزانش افتاد توی چشمای شماتتگرمادرش .جاخورد. میخ صورتش شده بود..سرش را دوباره پائین انداخت.

بی حرف ,انگشتایش را سر داد لای موهای دسته شده اش.

_من اگه میدونستم چی تو اون سرته ...فقط اگه میدونستم.....

حرص ته صدایش را ,قشنگ حس میکرد .عجیب خودش هم لال مونی گرفته بود.

موهایش را تابید بین انگشتانش ...یکی چپ..... یکی راست.

_چی شده بابا?

تازه میپرسید چی شده ?نمی دید حال وروزش را .?نمی فهمید درد بی درمانش را?

_این چه سرو ریختیه ?اینارو دوباره واسه چی در آوردی?...هان?.


romangram.com | @romangram_com