#تا_آسمان_پارت_25

لبهایش را جمع کرد و چشمهایش را روی صورت مادرش به حرکت در آورد. روی فک برجسته شده اش....کمی بالاتر گوشه ی چشمهای چین خورده اش که عجیب شبیه چشمهای مهتا بودند. دلش گرفت.مادرش را پیر کرده بود؟

نمیدانست. باید فکر میکرد که پیری کدامشان زودرس تر بود.باید حرف میزد. بایددهانش را برای یکبار هم که شده باز میکرد .اصلا باید فغان میکشید که از زن بودن نفرت دارد. از این نقشی که جز بیوگی نصیبش نکرد.

سردو گرم چشیده بود؟

اصلا معنی این جمله را نمیفهمید.یعنی تنها و بی کس بودن. یعنی بیشوهری و به قول مامان نیر بی صاحب بودن؟

یا نه شاید یکی شبیه خودش.یک زن بیست و چهارساله ی تنهای افسرده ی بیوه که دغدغه ی این روزهایش شده فکر ازدواج با برادر شوهر مرده اش.

_دوروزه بی خبر گذاشتی رفتی... نمیگی منم یه مادری دارم ... نکنه بلایی سرش اومده باشه...

لبهایش را جمع کرد. مادرش دوباره داشت شروع میکرد:׃از زن عمو ناهید حالتوپرسیدم....

_زحمت کشیدی.... بعدش چیکار کردی وقتی شنیدی رفته بودم زیر سرم ?هان?زنگ زدی ...اومدی؟

صدایش را بالا کشید ودستهایش را روی دامن قهوه ای اش قفل کرد׃از خداتونه سرموبزارم زمین بمیرم.. از خداتونه....

اشک توی کاسه ی چشمش به قل قل افتاد .گوشه ناخنش را گرفت به بازی.

_من سن تورو که داشتم ,یه شکم زاییده بودم ومهتا هم تو راه بود.اونوقت تو...

با دستهایش ,سرتا پایش رانشان داد:دو روزه معلوم نیست کجا گذاشتی رفتی از وقتی ام که اومدی ,این شده بساط هر روزت..


romangram.com | @romangram_com