#تا_آسمان_پارت_24
مردمکهای زارش چرخ خورد. یک نگاه به صورت ناراضی مادرش توی قاب در کافی بود تا باقی قصه را بخواند.
-چیه داری منو طلبکار نگاه میکنی؟
شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گونه اش را گذاشت سر زانو.
صدای خود خور مادرش بالای سرش تاب میخورد:الو....تابان جان؟
با شنیدن اسم تابان کمرش صاف شد و گوشهایش تیز.حاجی بالاخره دست به دامن تابان شده بود؟
-شرمنده عزیزم....یه ربع دیگه به گوشی خودش زنگ بزن...دستش بنده .
یعنی تابان هم میخواست تکرار مکررات کند؟یعنی اوهم موافق دیگران بود؟
چشم دوخته بود به دهان مادرش.دلش داشت پر میکشید برای شنیدن زنگ صدای مهربان تابان.بیشتر از یکسال از آخرین تماس تلفنی اش میگذشت.یک صحبت تلفنی کوتاه خداحافظی پر از صدای گریه های او.
مادرش غلتی به مردمکهایش داد و با چشم و ابرو خط و نشان کشید:گوشیش خاموشه؟
صورت و گردن رنگ گرفته ی مادرش را که دید فوری چشم دزدید و لب گزید
-آبرومو بردی آسمان...
نفس پرفشارش را بیرون و گوشی سیار را روی تخت پرت کرد.نشست گوشه ی تشک و دست کشید روی موهای مصری زیتونی رنگش که ریشه های جوگندمی آن به خوبی پیدا بود:بعضی وقتا یه رفتارایی ازت سر میزنه که شک میکنم به اینکه یه زن بیست وچهار پنج ساله ی سرد و گرم چشیده ای.
romangram.com | @romangram_com