#تا_آسمان_پارت_23
امروز بعد چند روز بالاخره برگشته بود به خانه. بماند که مادرش همچنان سر سنگین طی میکرد.حاجی هم عصردوباره آمده بود دفتر بابا فرهاد.اینرا خود بابا وقتی که بعدرفتن حاجی به خانه آمد تعریف کرد.آه کشید واز روی تخت بلند شد و رفت سمت کتابخانه.
روی با لاترین طبقه اش ،جاقرآنی معرق سفره ی عقدشان چشمهای ترش را پر کرده بود.
جلد طلاکوب را به پیشانی چسباند و چشم بست.سوره ی محمد را باز کرد و صفحه به صفحه اش را بوسید و رسید به عکس او.
شانه اش را تکیه داد به دیوار و نگاهش کرد.چشمهای آبی اوهم مثل نگاه خودش غرق بود:قول داده بودی رفیق نیمه راه نمیشی.
با دل انگشت روی صورت عکس کشیدو میان انگشتانش نزدیکتر آورد.بغضش لرزید ولبهایش روی صفحه ی گلاسه عکس تکان خورد:زدی زیر قولت محمد.....زدی زیرقولت.
عکس را به سینه چسباند و چشم دوخت به دیوار روبه رو.
شاملو هنوز روی دیوار داشت سیگار می کشید و با غم نگاهش میکرد. بغضش راقورت داد و به کسی فکر کرد که ″فسخ عزیمت جاودانه بود″.کسیکه رنگ چشمایش رازیر آفتاب کم جان زمستانی شبیه خورشید داغ تابستان میدید.
تاریخها ...تقویم ....ماه ها و سالها توی سرش رژه میرفتند.به ذهن ویرانه اش فکرمیکرد که همه چیز را فراموش میکند.که در کدام ایستگاه اتوبوس باید پیاده شود. که لباسش را به کدام خشک شویی داده. که زیر کتری روشن مانده و آبش بخارشده.که صبح است یا ظهر....که خواب است یا بیدار....که هر چیز رااز یاد میبرد جز آنچه راکه باید.که پائیز و تمام هفته های اول آذرش را.که خانه ی سفید و دیوار های صورتی پوشش را.که خرداد و تولد بیست و دو سالگی اش را.باران و بوسه هایش را.آغوش خیس او و گرمای تنش را.
کف دستش را کشید روی گونه اش .لعنتی ها باز هم خیس بودند.
-رودست خوردم محمد....رودست...خوشبختی اومد و درست توی یه قدمیم که رسید قاه قاه به ریش منه خوش خیال خندید و رفت.
کز کرده بود گوشه ی کمد. صدای قدمهای یک ضرب توی راه رو هم نتوانست سرش را بلند کند.خیره ی پرزهای پیچ خورده ی قالیچه ی نارنجی و عکسها و کارت پستالهای رویش،با صدای باز شدن در حتی پلک نزد.
-بیا بگیرش ....با تو کاردارن.
romangram.com | @romangram_com