#تا_آسمان_پارت_22

صورتش جمع شد׃گزینه ی چهارم هیچ کدام....

_به جهنم...

صدای دور شدن قدمهای آیسان را که شنید ,پشیمان شد.با اسم غذا تازه یاد گرسنگی اش افتاده بود.بلند شد نشست.

بافت موهایش را از روی سینه فرستاد پشت. صدای معده اش حالا دیگر در آمده بود.جهنم...

الان به نان خالی هم راضی بود.

نگاهش روی صورت خندان آیسان ماند که دوباره برگشته بود به اتاق:مامان زنگ زدگفت داره شام میاره برامون....

نیشش شل شد.

***

زندگی هر قدر هم که مزخرف باشد باز یک خوبیهایی هم دارد که نمیتوان آنرا نادیده گرفت.مثلا یک وقتهایی هست که یکی مثل مامان بانویش می آید و می پرسد "چه مرگت شده؟"

میپرسد و اجازه میدهد تا هی حرف بزنی و خودت را به قول مهتا";تخلیه ی احساسی کنی"

البته اگر آن یک نفر آدم را بتوانی در روزهای حیاتی پیدا کنی.

روی تخت غلت زد. از سمت چپ به سمت راست.چشمهای باد کرده از بی خوابی اش را دوخت به سقف فیروزه ای. پنجره نیمه باز بود و بوی محمدی های باران خورده تاارتفاع اتاق بالا آمده و زیر بینی اش تیر میکشید.


romangram.com | @romangram_com