#تا_آسمان_پارت_21
میتوانست مشروح اخبار امروز را از او بپرسد.مهتا در هر شرایطی آپدیت بود. نگاهی به تماسهای بی پاسخش انداخت. دوتماس از مهتا. دوتا از خانه.. ودو پیام باز نشده.
دستش روی شماره مهتا نشست و بعد منصرف شد. خوب که چی ؟ چه چیز تازه ای راباید از مهتا میپرسید؟مگر خودش ازاصرارهای حاج خانوم خبر نداشت؟
نفس کلافه اش را بیرون داد.پشت به در دراز کشید روی تخت و ملا فه راتا روی سرش بالا آورد.
صدای باز شدن در آمد. میدانست که آیسان طاقت نمی آورد و می آید سراغش. صدای نرم قدمهایش روی فرش اتاق و دقیقه ای بعد صدای مهربان ومسالمت آمیزش ׃پاشو بیایه چی بخور... با شکم خالی نخواب...من حوصله ی جنازه کشی ندارم.
خنده اش گرفته بود توی این هیری ویری. همیشه همین بود. رئوف... بی ریا...با قلبی مملو ازمحبت. دوازده سال فاصله ی سنی خواه ناخواه رنگ و بویی مادرانه به محبتهایش داده بود.
یاد شب کاریها و شیفتهای وقت و بی وقت مادرش افتاد و تمام سالهای مدرسه رفتنش.
روزها و شبهایی که توی همین اتاق سه در چهار با آیسان سر کرده بود.دختر عمویی که مادرانه های دریغ شده در حقش را با سخاوت تمام ارزانی اش داشته بود.
_لوس نشو... پاشو بچه...
اعصابش خراب بود , معده ی بیچاره اش چه گناهی کرده بود؟
از صبح با همان یک لقمه نان و پنیر بود. نهار هم که به لطف تلفن حاج خانوم به خانه ی عمو کوفتش شده بود.
ملافه را زد کنار ولی بر نگشت׃چی داریم حالا?
_گزینه ی یک سوسیس فقط... گزینه ی دو تخم مرغ و سوسیس... گزینه ی سه تخم مرغ فقط...
romangram.com | @romangram_com