#تا_آسمان_پارت_20

_شر نباف جاسوس چیه.?..بابا در هر صور....

پرید میان حرفش. به جلز و ولز افتاده بود׃در هر صورت چی?طرف داداششو به من نمیده... بگو دیگه...?ازاین ور به من میگه دخترمی... نمیزارم فرهاد سرخود عمل کنه.. از اون ور پا میشه میره شرکت شازده...رستورانش چی?اونجا نرفته...

سرش را گرفت توی دستهایش׃وای... وای.. خدا ...آبرومو بردن اینا....

_لال شو یه دیقه بببینم دختره ی افریته همچین صداشو واس من انداخته سرش انگار که چی ...تحفه ست...جای دستت درد نکنه ست دیگه...

صندلی را هل داد عقب و از آشپز خانه زد بیرون.

_کجا?

از توی هال داد زد׃سر قبرم...

_فاتحه یادت نره... شب جمعه ست امروز... حداقل یه ثوابی ببر....

صدای احمق گفتن آیسان را شنید. در اتاق را کوبیدو تکیه اش را داد به آن.

چشمهای لرزانش چرخی توی اتاق آیسان زد. خان عمو هم رفته بود به جبهه دشمن.

حتی به آیسان هم اعتماد نداشت. مگر نه اینکه همین دو دقیقه قبل سعی میکرد مغزش را بشوردو نظرش را جلب کند.

ازروی رگال بارانی اش را برداشت. گوشی از دوروز قبل که پناهنده شده بود به خانه ی عمو خاموش مانده بود. ناخن اشاره اش رابا فشاری نگه داشت روی دکمه بالای سرش. شاید بهتر بود توی این شرایط کمی با مهتا صحبت میکرد.


romangram.com | @romangram_com