#تا_آسمان_پارت_19
_تو بگو صد بار...
آیسان بود که شانه هایش را فرستاد بالاو بازوهایش را طلبکارانه پیچاند زیر سینه׃پس چی?هووووم?حرف حساب حاج مرادی چیه?چرا ول کن معامله نیست?
خودش هم کلافه بود. خسته شده بود از این موش و گربه بازی. از اینکه هربار باآمدنشان سوراخ موش میخریدو یا مثل امروز میزد از خانه بیرون.
با اکراه لبی از محتویات لیوان تر کرد .با نگاهی که زوم شده بود روی نقطه ی کوری روی دیوارلبهایش رابه هم زد׃نمیدونم ... هیچی نمیدونم...
_میگما?
مردمکهایش توی کاسه ی چشم قل خورد سمت آیسان که مرموز نگاهش میکرد با یک لنگه ابروی بالا پریده׃میگم حالا یه بار بشین ببین حرف حسابشون چیه...ببین اصلا خودمهراد چه جوریاست... ندیده که نمیشه رو کسی قضاوت کرد...اونجوری نیگام نکن....تو که نمیدونی چه جور آدمیه...
آیسان انگار از سکوتش سر ذوق آمده بود که پرید پایین و صندلی روبه رویش را کشیدو نشست׃چه اشکالی داره آخه... فک کن یه خواستگار دیگه ست.....خونواده ی بدی که نیستن...
لبهایش را سفت گرفته بود زیر دندان و قصد رها کردنشان را نداشت.چشمهای ریز شده اش را دوخته بود به مردمکهای برق افتاده ی آیسان که زیر روشنایی لامپ بالای سرشان شده بود همرنگ فندق های شب عیدشان که همان روز اول دخلشان را در می آورد.
_بابا که خیلی تعریف میکرد ازش....میگفت تو محل کارش همه ازش راضی ان
چشمهایش اگر جا داشت بیشتر ازین هم باز میشد. سیخ نشست روی صندلی׃باز دوباره حس کاراگاه بازی خان عمو گل کرده بود... مگه رفته بود انزلی?
ظاهرا این مخفی کاری نباید حالا حالا ها فاش میشد که صورت سفید آیسان با این سوتی جا به جا گل انداخت.من من کرد׃رفته بود تحقیق...
_خان عمو هم شده جاسوس دوجانبه.. .واقعا که....
romangram.com | @romangram_com