#تا_آسمان_پارت_18
غر غر کنان برگشت سر جایش׃اعصاب آدمو میریزن بهم دیگه...اَه
لیوان را به لبهایش نزدیک کرد.بخار معطری که میخورد توی صورتش درست مثل نوازشی پلکهایش را مینواخت.
با همان حال خراب, لبهایش کج شد׃این بارچی ریختی تو این خانوم دکتر..?
با صد من اخم سر کرده بود توی گوشی .هر ده تا انگشتش تند و بی وقفه در حال فعالیت روی صفحه کلید بودند׃دکتر هفت جد و آبادته بچه...
لبخندش اینبار پر رنگ شد. نقطه ظعفش را میدانست. به این کلمه حساسیت داشت. بامدرک مامایی وظایفش گاه حتی بیشتر از یک پزشک بود.
جر عه ای از محتویات لیوان را قورت داد.حالش به هم خورد. یک جور مزخرفی شیرین بود. همیشه از این علف هرزه هایی که میجوشاند و با قلدری میبست به نافش متنفربود. رویش را برگرداند و عقش را بلعید.
صدای دینگ دینگ پیام سکوت میانشان را شکست.
_مامانه ....پرسیده میا ین اینجا....؟
رویش را با اکراه برگرداندودستش را ستون کرد زیرچانه اش.
_حالا چرا روتو میگیری اون ور... بگو نمی خوام برم خونمون دیگه.
لبه ی لیوان بی حرکت مانده بود روی لبهایش׃برم خونه که باز دوباره روز از نوروزی از نو..?
_مگه جواب منفی ندادین?
romangram.com | @romangram_com