#تا_آسمان_پارت_17
آیسان شانه اش را چسبید و وادارش کرد چشم باز کند روی مردمکهای فندقی رنگی که حالا کدر بود و به سیاهی شب.
-کاش منم همون موقع میمردمو راحت میشدم از دست اینا...
_پوووف.....
صدای لق لق ابریهای آیسان روی سرامیکهای آشپزخانه مثل ناخن خش میکشید روی تارو پود اعصاب نداشته اش.
میان ترق تروقی که به راه انداخته بود صدا ی آرام شده اش را شنید.
_بشین با عمو فرهاد صحبت کن.. باقهر و لج و لج بازی و این قشون کشیا که نمیشه که...
در گالوانیزه ی کابینت را از جایی درست بالا ی سرش محکم کوبید׃مگه بچه ای....مگه زمان خیارشور شاهه که اینجوری میخوان دختر شووور بدن ؟
حس میکرد سرش شده قد یک کوه. پیشانی اش را گذاشت رو ی بازو. از همان زیرنالید׃د آخه درد منم همینه دیگه... بابام دیگه اون بابای گذشته نیست .. مامان اونم پخته حسابی... اونقد تو گوشش خونده که رای اونم زده.. فک کن بابای روشن فکر من حالاشده عین بابای تو.
صدای برخورد قاشق به دیواره های لیوان و پشت بندش صدای آیسان׃بیا بگیر اینوبخور.. برات خوبه...
چشمهایش را به زحمت باز کرد.برای چند ثانیه آیسان شده بود دوتا.توی همین چند ثانیه پلک روی هم گذاشتن, انگار که سطح هوشیاری اش رسیده بود به تراز منفی.
_منگی چرا?..آسمان...... چشات خونه...
انگشتهایش را آیسان بود که گرفت و چفت کرد دور لیوان.׃بخور برو دراز بکش یه کم...
romangram.com | @romangram_com