#تا_آسمان_پارت_3

بابافرهادش حرف قشنگی داشت"هیچ وقت نمیتونی همه ی جا خالی ها روپرکنی....زندگی حفره هایی هم داره که تا ابد خالی باقی می مونه."

فکر کرد جای خالی محمد هم از جنس همین حفره هاست.حفره ای به عمق تمام این بیست و چهار سال عمرش.

لبخند تلخی گوشه ی لبهایش را نقش زد.

سرش را سمت سقف آسمان چرخاند. باران خنکی روی صورتش میبارید....روی چشمهایش....

پلک زد و قطره هارا از میان لبهایش به کام کشید.

اینجا ,توی این شهر...توی این خیابانی که انگار تمامی نداشت...میشد چشم بست

....میشد نفس کشید اگر که زندگی برای یکبار هم که شده آن روی دیگرش را نشان میداد.

مسیر زندگی اش را توی ذهن ترسیم کرد از ابتدا تا امروز.انگار حالا رسیده به جایی که سراشیبی تندی دارد و هی به پائین میکشدش...که به زمین میکوبدش.

باید از گذشته فرار میکرد.از این تارهایی که هی تا به امروز کش آمده بودند.راه رفت آنقدر که تاریکی و سکوت خانه در به رویش باز کرد.

مادرش خواب بود همانجا روی مبل.... سرنگ خالی بالای سرش روی عسلی بود وفشارسنج زیر پایش.پوزخندش کاملا بی اراده بود.

رفت توی اتاقش. نشست پشت در بسته .

باز هم صدای حاج خانوم...گریه هایش...پیچید توی سرش.


romangram.com | @romangram_com