#تا_آسمان_پارت_105

کیف لب تاب و ریموت را برداشت. از دم در برگشت و چشمی توی اتاق چرخاند.چیزی جا نمانده بود .پوزخندش رنگ گرفت..چیزی هم نداشت تا جابماند.

با دیدن بلوز و شلوارش پای تخت برگشت و چپاندشان ته کمد خالی و ازاتاق بیرون زد.

نگاهش ماند روی او.با چشمهایی گرد شده,ماسیده بود همانجا وسط هال.باید الان میرفت و آن دهان بازش را میبست?

نگاه بهت زده اش میدانست دقیقاکجاست;روی تتو های بازویش!

با وسواسی عجیب توی صورتش دقیق شد. زیادی سفید بود یا رنگش پریده ?

علی رغم سرخی پشت پلک چپش و لکه ی بزرگ کبودی که روی همان گونه نشسته بود ,حلقه ی سیاه زیر چشمهایش به خوبی پیدا بود.

سرتا پایش را با کراهت از نظر گذراند. محمد عاشق چیه این شده بود?قبل ترها قیافه ی به مراتب قابل تحمل تری داشت. به قول حامد شیت بود.

لبهایش کج شد.متنفر بود از زنهای شیر برنج شفته.مات و مبهوت زل زده بود توی صورتش.

داد کشید:چیه............?!

پریدن پلک چپش را دید.

-هی...هیچی.

حوصله ی این جا ماندن را نداشت. این خانه ی غریبه,بدتر از همه این زنیکه ی روبه رو .لبهایش یک وری بالا رفت :اتاقت ته راهروئیه....


romangram.com | @romangram_com