#سورنا_پارت_98
-الاغ اسب
ورفتم سمت پله ها
حسام:کجا ایسان؟؟؟
-میلم نمیکشه نمیخوام
سورنا دادزد:یعنی چی میلم نمیکشه؟؟؟زود بیا بخور ببینم .
-به تو چه؟؟؟
وسریع رفتم داخل اتاق خواب در رو محکم کوبیدم به هم دراز کشیدم وبه سختی از گرسنگی خوابم برد .
به ارمین فکر کردم .به اونکه اگه بدونه دیگه دختر نیستم حاضره باهام ازدواج کنه؟؟؟
چقدر بد .
کمی غلط زدم بالاخره خوابم برد .
--------
سورنا:
از اینکه حال ایسان رو بگیرم ل-ذ-ت خاصی میبرم .واقعا بهم خوش میگذره وقتی کل میندازه ومثل یه دختر لوس قهر میکنه میره میخوابه بعد از خوردن ناهار رفتم بالا .
نگاه کن خوابیدنش رو هیچیش شبیه ادمیزاد نیست سرش ویکی از دستاش کلا نیم تنه اش از ت-خ-ت ول شده بود پایین واب هم دور دهنش بود موهاشم ریخته بود توی صورتش درست مثل دخترای 7-8 ساله لبخندی زدم ورفتم بیرون توی سالن نشینمن نشستم رهام وحسام هم پیشم نشستن
حسام:عصر هما میاد مشکلی که نداری؟؟؟
-نه بابا چه مشکلی؟؟؟فقط به ایسان کمک نده واسه فرار؟؟؟
-نه بابا .
رهام:جدا میادش؟؟؟
حسام:به توچه؟؟؟
حسام روی خواهراش خیلی حساس بود
رهام:منظوری نداشتم
اولین بار بود که رهام حول میکنه نکنه خبراییه؟؟؟
خیلی کنجکاو بودم .
حسام ایستاد وگفت:
-من توی شرکت کار دارم عصر میام باز .
باهم دیگه گرم دست دادیم ورفت .
رهام گفت:
romangram.com | @romangram_com