#سورنا_پارت_83

از اینکه فکرم رو خ-و-ند حسابی جاخوردم ادامه دادوبه یکی از فنجونا که توی دستش بود اشاره کرد:

-بیا چایی بخور خستگیت رفع شه

از دستش گرفتم ومزه ومزه کردم

-ممنونم داداش حسام .

-قابلی نداره از فردا به هما هم میگم بیاد پیشت دانشگاه نمیره نتونست قبول شه گفت حوصله ندارم .یه دوست پیدا کنی تو این مدتی که مهمون سورنایی

-واقعا ممنونم .

-میشه ازت یه خواهشی کنم؟؟؟

-بگو؟؟؟

-به سورنا یه وقت دیگه بده دوسش داشته باش

-حسام چرت وپرت نگو ترو خدا من حتی اگه یک روز از عمرم هم بمونه میرم از اینجا درسته از من همه چیم رو گرفت ولی من حتی حاضر نیستم بخاطر این موضوع وقتی ازاد میشم ریخت نحضش رو ببینم

-باشه بیخیال بریم برنجت دم اومد کد بانو تا سورنا نیومده دخلش رو بیاریم اما خودمونیما عجب مارمولکی هستی

-بی ادب وبه شوخی مشتی به بازوش زدم

حسام بر خلاف افکارم بیش از حد پسر فوق العاده ومهربونیه یه قدیسه است خیلی مهربون وپر انرژی یکدفعه پسری که اسمش رهام بودفکر کنم شب مهمونی فهمیدم ومثل اینکه برادر سورنا بود گفت:

-چه بویه خوبی میاد به به غذای ایرانی

چقدر اروم بود با حسام گرم دست داد وروبه من گفت:

-ایسان جان چه کار کردی تو دختر؟؟؟

-کار خاصی نکردم .

حسام:رهام جون این دختر 30 تاش تو زیمینس نبینش یه وجبیه واسه اینکه حال سورنا را بیگیره این غذا رو درست کرده .

رهام:بدجنس نشو ایسان جان سورنا خوبه که .خخخخخخ

-اقا رهام دستت درد نکنه بعد این همه اتفاق میگید خوبه؟؟؟خخخخخ

رهام:فعلا این بو دل ودین من رو برده میشه بریم مزه اش رو هم امتحان کنم .مثل وقت هایی شده که خاله الکساندرا غذا درست میکرد یادش بخیر

-خاله الکساندرا کیه دیگه؟؟؟

حسام:مادر سورنا از سورنا ورهام شنیدم که دست پخت فوق العاده ایی داشته

-جدا؟؟؟بریم راستی داداش حسام به بادیگارد هام بگین بیان سرمیز

حسام:باشه مارمولک کوچولو

همه از غذا تعریف میکردند توی خونه عمو اسفندیار هیچ وقت حق غذا درست کردن نداشتم بادیگارد ها هم نشسته بودند پشت میز ودر حال خوردن بودند عالیه تمام غذاها خورده شد دریغ از موندن یک دونه برنج .

اخیششششششش .

سورنا حالا بسوز که دیگه با ایسان در نیافتی تمام بشقاب هارو بردیم توی اشپزخونه ورفتیم بیرون بشقاب اخر رو هم گذاشتم ورفتم بیرون همه رفتند سر کارشون رهام از پشت صندلی کنار رفت وایستاد وگفت:

romangram.com | @romangram_com