#سورنا_پارت_81
حوصله ام که میره نه موبایل دارم نه اعصاب تی وی که به دیوار اتاق وصل شده بود توجهم رو جلب کرد روشنش کردم وکمی کانال های ماهواره رو زیر ورو کردم برنامه اشپزی بود نظرم جلب شد من واسه کارای هنری ساخته شدم اصلا ورودم هم به رشته عمران یک کار اشتباه بود حوس کردم غذا درست کنم تیشرت ابی نفتی پوشیدم وسویشرت بافت سفیدی که بلند بود رو روش پوشیدم وشلوار کتان مشکی یک روسری رو هم سرم کردم ومدل دار گره زدم ورفتم بیرون
حسام گفت که محافظ اینجاست درست نیست جلوی همه موهام پیدا باشه به هر حال بین اینهمه مرد یهو "ت" میشن بقول اقا اسبه .
به محض بیرون رفتنم یک نفر که خیلی قد بلند بود وشبیه غول بیابونی بود اومد جلوم وگفت:
-خانوم کجا
-برو بابا باید از تو اجازه بگیرم .
-اقا گفتن که تا حد ممکنه از اتاق بیرو نرید
-برو بابا مردشور خودت واقات رو ببرن برو اونور مرتیکه گامبو
یکدفعه حسام گفت:
-ارسطو اینجا چه خبره؟؟؟
-خانوم نمیرن داخل
حسام:ایسان مشکلیه؟؟؟
-پوسیدم تو اتاق بابا میخوام برم یه چیزی درست کنم سرم گرم بشه
حسام چشماش برق زد وگفت:
-اشپزی بلدی زن داداش؟؟؟
-یه چیزایی کلاس اشپزی رفتم
-عالیه ارسطو تو برو به بچه ها واسه نصب محافظ ها کمک کن
ارسطو:چشم اقا .
ورفت
حسام:چی میخوایی بپزی؟؟؟
کمی انرژی گرفتم وگفتم:
-بنظرت چی بپزم؟؟؟
-اومممممم دیزی بلدی؟؟؟
-وای ابگوشت .نه... ولی نمیخواد یه غذای توپ درست میکنم
-منم میام عاشق اشپزی کردنم همیشه مامانم بهم میگه تو دختر بودی رو زمین نمیموندی اصلا نمیترشیدی سریع یکی میومد میبردت خخخخخ
-خخخخخخخخ پس بریم
-پیش به سوی مقر
-مقر؟؟؟
-اره دیگه مقر درست کردن غذا برا این بی صاحاب وزد به شکمش
romangram.com | @romangram_com