#سورنا_پارت_73
حسام اومد سمتم ودستم رو گرفت وگفت:-بریم ایسان نمیذارم ازت دیگه سو استفاده کنه
تویه دلم کیلو کیلو قند اب میکردن کم بود اخ قربونت برم حسام سگ در خ-و-نت میشم چاکرتم بامرام نگاه تیزم رو توی چشمای وحشیه سورنا دوختم یعنی بردم اقا اسبه اومد سمت حسام وگفت:
-مگه اینکه از رو نعش من رد بشی نمیذارم ایسان رو ببری
حسام:ببین واسه من فیلم بازی نکن سورنا هرچی هیچیت نگفتم این یه مورد فرق داره .تو واسه نازنینی چی کشیدی؟؟؟فکر کن داداش وبابای این دختر هم همین حالو الان دارن پس نذار خ-و-نت رو بریزم بی شرف
سورنا نه گذاشت نه برداشت ومشتی حواله صورت حسام کرد از تمام حنجره ام استفاده کردم وجیغ کشیدم کمی گذشت که همه اومدند وسورنا وحسام رو از هم دیگه جدا کردند .بیچاره ها ببین چی شدن البته دلم واسه حسام بیشتر سوخت اون حیون حقشه .خاله زینب با گریه گفت:
-شما که مثل داداش بودید چرا مثل سگ وگربه به جون هم افتادید؟؟؟؟
حسام:مامان از این به بعد ایسان همراه ما زندگی میکنه .
سورنا:ایسان غلط میکنه .مگه نه ایسان؟؟؟
وای خدایا حالا چی بگم؟؟؟؟تمام شهامتم رو به کار گرفتم وگفتم:
-اره خاله میام خونه شما .
خاله:یعنی چی این حرفا؟؟؟اینجا چه خبره؟؟؟
حسام:این کثافت رو زنش دست بلند کرده مامان .
خاله:چی؟؟؟راست میگه سورنا؟؟؟واقعا ازت انتظارشو نداشتم .
سورنا:خاله دروغ میگه از ایسان بپرس وتیز توی چشمام نگاه کرد .
خاله:چی میگه ایسان راسته؟؟؟
-خاله حسام راست میگه سورنا خیلی منو اذیت میکنه
خاله:برو لباس هاتو بردار یک دقیقه هم نمیخوام پیش این بی لیاقت باشی
پوزخندی دور از چشم همه به سورنا زدم سورنا ایستاد وگفت:
-خاله جان این رفتار ها یعنی چی؟؟؟من یه سیلی زدم توی گوش زنم واسه یه اشتباهی که مرتکب شده بود حق ندارم؟؟؟تو بهم بگو؟؟؟زنی که اشپزی نکنه به چه دردی میخوره؟؟؟من زنمو دوس دارم بخوایی ببریش دق میکنم .
خاله:راست میگه ایسان؟؟؟
تاخواستم بگم گلادیاتور اومد پیشم دستم رو گرفت وفشار داد وگفت:
-عشقم حقیقت رو بگو؟؟؟
توی چشماش با ترس نگاه کردم .زبونم قفل کرده بود .حسام هم به گلادیاتور بد نگاه میکرد نمیدونم چرا ولی یهویی از دهنم پرید:
-خاله سورنا راست میگه اشتباه از منه .
سورنا لبخند پیروزی بخشی زد وگفت:
-داداش حسام تو هم بیخودی نگرانی جشن هم واسه این خانوم میگیرم ودستش رو به طرف حسام که روی زمین بود دراز کرد حسام با نگاه تیزی دستش رو گرفت وایستاد رفتیم داخل وبا الکل خاله زینب صورت حسام رو من هم صورت سورنا رو تمیز کردم وقتی تموم شد در گوشم گفت:
-فکر نمیکردم انقدر عاقلانه برخورد کنی .
وا این چشه؟؟؟رفتم اشپزخونه تا اخر شب هم حسام به سورنا تیز نگاه کرد وجز دو سه کلمه بیشتر باهم صحبت نکردند اخر شب شد همه عزم فتن کردند هما بهم گفت:
romangram.com | @romangram_com