#سورنا_پارت_70


حسام:نگو رُم که خنده ام میگیره .

-چرا اقا حسام؟؟؟اتفاقا رُم هستن .

حسام:چه باحال پس یه دوماد رُمی هم گیرشون اومده

ایندفعه نوبت ایسان بود که چشمش از حدقه بزنه بیرون

-چـــــــــــی؟؟؟

خاله زینب:مگه تو نمیدونستی دخترم موضوع به این مهمی رو؟؟؟

پریدم وسط گافی که داده بود وگفتم:

-عشقم من که گفتم از طرف مادر رُمی هستم .

ایسان گفت:اها یادم رفته بود عزیزم .

خخخخخ ای خدا نقش بازی کردنت تو حلقم فکر میکنی میگذرم ازت؟؟؟دارم برات خوشگله

خاله:خب دخترم دیگه چه خبر؟؟؟

ایسان :سلامتی خاله جون .

عمو مهدی:کی میخوایین بچه بیارین؟؟؟

رسما نزدیک بود سکته کنم بچه؟؟؟این دیگه از کجا در اومد؟؟؟ایسان هم میخواست قهوه بخوره توی گلوش جست وشروع به سرفه کرد به ناچار زدم پشتش

خاله:مگه چیز بدی گفت؟؟؟راست میگه من نوه میخوام .

پوزخندی زدمو وگفتم:خاله حالا زوده

وتوی چشمای حسام که اون هم به سرفه افتاده بود نگاه کردم نوید با اعتراض گفت:

-سورنا بیخود باید یه پارتی چیزی بگیری یعنی چی مگه میشه خشک وخالی عروسی کرد .

خاله زینب:راست میگه پسرم باید مهمونی جشنی چیزی بگیری به هر حال این دختر هم ارزو داره لباس عروس بپوشه؟؟؟مگه نه خوشگلم؟؟؟

ایسان گفت:هرچی ارزو داشتم رو به گند کشید .البته جوری که فقط منو حسام ورهام بفهمیم

تیز توی چشماش نگاه کردم چشماش یه غم خاصی داشت اشک توی چشمش غوطه میزد ولی با لبخند گفت:

-چرا که نه؟؟؟

باز تیز توی چشمش نگاه کردم ایستاد وگفت:

-من برم میز رو بچینم

هما:من هم میام کمک .

حنانه:منم میام

خاله:خب دخترا شما وایسان جون برید میز رو بچینید


romangram.com | @romangram_com