#سورنا_پارت_7

دستم رو روی نوشته قبرش کشیدم وذهنم را به 22 سال پی بردم روزی که نازنینم مثل گل پر پر شد خواهرم مظلومانه مرد و من امروز تقاص ان مردمان بی رحم را از دخترانشان میگیرم .

یک شب پاییزی وبارونی بود من ونازنین توی خونه تنها بودیم رعد وبرق زد ترسیدیم عزم رفتن کردیم به خونه هانیه دختری که اونروز 5 سالش بود کسی که تمام نفرتم را برایش هدیه پیچ کردم تمام انرژیم را گذاشته ام برای زجر کشیدن هانیه کسی که من را از همه چیز منع کرد کسی که فقط به مادرش نگاه کرد وتمسخر کردن را یاد گرفت وقتی به اون روز ها فکر میکنم با خودم میگم که ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم خونه ی هانیه هانیه دختر اخر خونه بود اونروز رو اون هم توی خونه تنها بود همه رفته بودند برای جشن وپست ترین ادم روی زمین یعنی برادر هانیه همایون کسی که در به در دنبالش هستم حال که قدرت دارم .

من ونازنین وهانیه مشغول بازی شدیم همیشه نازنین از برادر هانیه میترسید هانیه با اینکه 5 سالش بود ولی تمام کینه ها وبدی ها درش کونجونده شده بود .

هانیه:نازنین بلو از اتاقم عروسکم رو بیار

نازنین:باشه عزیزم تنهایی که؟؟؟داداشت نیست؟؟

همایون اون موقع 20 سالش بود ویک ادم همیشه مست چند بار خواسته بود به نازنین دست بزنه که مامان نازنین نجاتش داد

هانیه:نیستش

-خواهلی منم میام .

هانیه:نه تو باش تا من تنها نمونم

-نه خواهلم تنها میله

هانیه :بمون دیجه .

-خیلی خب

نازنین رفت سمت اتاق وکاش هیچ وقت نمیرفت همون موقع همایون از پشت دیوار پرید بیرون وبه هانیه گفت:

-خواهری رفت اتاقت؟؟؟

هانیه:اوهوم لَفت میخوایی چی چالش کنی؟؟؟

همایون:میخوام یه چیزایی رو بهش بگم

مست بود همایون سلانه سلانه از پله ها بالا رفت من ترسیدم راه افتادم دنبالش هانیه هم پشت سر من میومد همایون همونجا توی راهرو جلوی نازنین رو گرفت نازنین رنگش پریده بود

جیغ زد:سورنا برو خونه زنگ بزن پلیس زود باش

همایون دست نازنین رو گرفت وبه سمت اتاقی برد اون رو نازنین جیغ کشید

هانیه:بیا بریم ببینیم نری به پلیش زنگ بزنی ها

نازنین:سورنا کمک سورنا سورنا

درب اتاق را باز کردم بی رحمی های دنیا را دیدم زندگی وبازی سخت زمانه را دیدم کاش هیچگاه بینایی نداشتم ویکسری چیز ها را نمیدیدم ولی دیدم...

همایون اومد سمت من ومن رو به کتک گرفت وگفت : چیزی بگی میدونم وتو باشه .

چند شب را با کاب....-و...-س از خواب بیدار میشدم در ذهنم نفرت از همایون حک شده بود ولی 6 سال داشتم وکاری از دستم ساخته نبود نازنین چند روز تحت درمان بود وخوب شد .

ولی اون نازنین قبل نبود حرفی نمیزد .

سکوت وسکوت

وقتی همه جریان رو فهمیدند تصمیم گرفتند خواهر من را نازنینم را بهترین دوستم را دودستی تقدیم ان مردک دنیازده کنند.

با صدای ظریفی به خودم اومد

romangram.com | @romangram_com