#سورنا_پارت_54


انقدر حول کرده بود که همه متوجه گافش شدند

خاله:یعنی چی حسام؟؟؟خب میخوام زن سورنامو ببینم خودمو معرفی کنم باهاش حرف دارم برو کنار پسر جون .

حسام به ناچار کنار رفت خواست دکتر بگه نه نمیشه برید که من دخالت کردمو وگفتم:

-خاله من همراهیتون میکنم .

وهمراه خاله راه افتادم سمت اتاق در رو باز کردم وهمراه خاله رفتیم داخل ایسان وقتی من رو دید دادزد:

-بــــــــرو بیرون .

خاله:عزیزم این چه طرز صحبت باشوهرته؟؟؟

ایسان متعجب:شوهرم؟؟؟

خاله:اره عزیزم درسته زندگیتو براش عوض کردی ولی حق داره پسرم خب با تو نباشه با کی باشه؟؟؟

ایسان:خانوم عزیز

من:ایسان جان من گفتم به خاله که عقد کوچیک گرفتیم عزیزم ودیشب هم عروسیمون رو گرفتیم یک عروسی جمع وجور

ایسان متعحب نگاهم کرد خواست بگه چی میگی که من باز پریدم روی حرفش وگفتم:

-عزیزم واسه یه شب چرا اینجور میکنی باشه اگه نمیخوایی من دیگه نمیام سراغت تا خودت بخوایی .

ایسان مثل ابشار شروع به گریه وهق هق کرد خاله رفت ونوازشگرانه دست رو موهاش کشید وگفت:

-خیلی درد داری؟؟؟

ایسان با هق هق وبغض:اره خاله قلبم میسوزه دستش رو زدم به قلبش وگفت:

-قلبم داره اتیش میگیره خاله دارم میسوزم وهیچ راه فراری ندارم خاله چرا من؟؟

خاله نوازشش کرد وگفت:

-عزیزم هر دختری باید یه روز بره خونه شوهرش

ایسان:ولی واسه من زود بود نه؟؟؟وبا خشم توی چشمام نگاه کرد

فهمیدم دیگه گند نمیزنه منتظر نگاه های تمسخر امیزش نشدم ورفتم بیرون حسام ورهام پریدن سمتم

رهام:بریم داداش دارو هات رو بخور ببین رنگت داره میپره

حسام:تورو خدا داداش

باهم دیگه رفتیم سمت اتاق دکترم یا همون شهاب . شهاب یک مرد 45 ساله بود ومدیر بیمارستان خصوصی

ولی باز به من میگفت پسرم همه نشستیم روی کاناپه های وسط اتاق ومن دارو هامو خوردم ودستم رو قلاب کردم وسرم رو روش قرار دادم

حسام:چیشد داداش گند که نزد؟؟؟هما خیلی زرنگه ازش حرف نکشه؟؟؟

-نترس بابا اونجور که واسش تهدید اومدم دیگه حتی نفس هم بخواد بکشه از من اجازه میگیره .


romangram.com | @romangram_com