#سورنا_پارت_34
-دقیقا
حسام:جان من میگی لحظه اخر بهش چی گفت؟؟؟عجب مارمولکیه این اسفندیار گذاشته اخرتش هم دختره کیفور باشه خخخخخخخ
-عه لوس نشو گفتش که خیلی تلخه؟
حسام:مگه چی تلخ بود؟بابا حتما داف بوده که تو بهش گیر دادی خداییش حیفش کرد ها کاش میذاشت به منم خیری برسه خخخخخ
-حسام مردشور اون ریختتو نبرن خخخخخخخ
رهام:واقعا این یارو وحشیه خیلی مراقب باش سورنا خخخ
-میدونم رهام جان نگران نباش
-مگه میشه اخه داداشم؟؟؟
-همه چیز حل میشه راستش یه تصمیم هایی واسش دارم
حسام:چی؟؟؟
-بعدا میگم .
-حسام:جان من بادم شیر بازی نکن این از دمش هم ضربه بدی وارد میکنه .
-باشه مراقب هستم راستی شماهم دیگه عادی برخورد کنید مثل جوری که میدونید من همکار اسفندیار هستم وعین خیالتون نیست باشه..؟
-باشه چشم دادا .
با هم دیگه رفتیم سر میز سلطنتی که رهام از فنلاند سفارش داده بود .
غذا رو خوردیم وکمی گپ زدیم
****.
الان دوروز میگذره
-حسام ساعت 8 داره میشه به یکیش رضایت بده دیگه .
حسام:ببین هرچی بپوشی اون قیافه مارمولکیت زار میزنه اخه اینم قیافه اس توداری؟؟؟ازبس که خوشگلی هیچ کدوم زشتت نمیکنه روز اولی تموم دخترا خاطرخواهت میشن منم که تحمل ندارم ببینم تو به دختری نگاه میکنی .خخخخخ
-مرگ جونور ببین همین کت مخمل سورمه ایی وشلوار کتان مشکی خوبه دیگه با این پیراهن سفید هم عالی میشه .
-چه بگویم از پس دلبر ویار بپوش اخرش من تورو از دستت میدم
-چرا چرت وپرت میگی؟؟؟اینایی که من بهشون میخوام درس بدم 17-18 سالشونه خل شدی؟؟؟من دست کمش 28-29 رو دارم بیام با دختری که ده یازده سال از خودم کوچیکتره؟؟؟لا اله الا الله .
-اخه من ازت میترسم عشقم میترسم بری ومخ یکی از همین هیجده ساله های لا خاک رفته رو بزنی
-حســــــــــــام .من همینجوریشم راضی به رفتن نیستم دیگه داره دیرم میشه مسخره بازی در نیار .
رهام وارد اتاقم شد وگفت:
-چیشد داداش چرا نمیری؟؟؟
romangram.com | @romangram_com