#سورنا_پارت_33
حسام:چیه داداش؟؟؟اسفندیار چیکارت کرد؟؟؟دک وپوز سالمی؟
-مرض
رهام:حسام جان داغونه هیچی بهش نگو
حسام:چرا پس؟؟؟
-بچه ها نمیدونید امروز چیا که ندیدیم
حسام:من گفتم نرو دیدن اسفندیار خودت رفتی حالا بگو چیکار کرد؟؟؟
-راستش حتی فکرشم حالمو بد میکنه
رهام:داداش شدی مثل ده سال پیش چی شده؟؟؟
-متاسفانه برگشتم به ده سال پیش
رهام:نه
-جان تو تصادفی یه دختر زد به موبایلم منم خواستم تلافی کنم که رفت توی کوچه دقیقا جلوی عمارتمون...
رهام هم رنگش پرید وشل شد روی کاناپه کمی گذشت اشک هاش جاری شد برای مرگ نازنین حضورنداشت ولی موقع مرگ مادرش ومادر من 4 و5 سالش بود
حسام:کوچه واسه چی؟؟؟
-میگم که دختره رفت
حسام:من شنیدم خونه اسفندیار هم همون اطرافه ها راسی بگو چکار کرد باهات بگو دیگه ؟
-راستش رفتم داخل شرکت اولش یکم از روی خوبم باهاش برخورد کردم ولی بعدش فهمیدم که داخل کیف مهتاب میکروفون جاسازی کرده بوده ویکم روی سگم رو بهش نشون دادم واون هم پیشنهاد کرد که باهم دیگه همکاری کنیم
حسام:نگو که قبول کردم .
-چرا قبول کردمش ولی بعدش گفت واست یه نمایشنامه ترتیب دادم وقتی رفتم دیدم که مهتاب رو بدون تن پوشی به ستونی سیمانی بسته خیلی سعی کرد ولی نتونست خودش رو نجات بده .
حسام:جان من بگو چجور کشتش؟؟؟
-راستش چجور بگم؟؟؟این از من هم وحشی تره
حسام:بگو بگو .
-یه دونه میلگرد قطور حدودا 40 سانتی رو گداخته کرده بود واول به ا-ن-د-ا-مش گذاشت
رهام:اوه چقدر وحشی
حسام:بعدش
لبخند ژکونده زدم چقدر کنجکاو بود این پسر
-یه میله همون اندازه ایی گداخته رو هم تا ته داخل یه جاش کرد .
حسام قه خنده زد وگفت:
-بردش جایی که عرب نی انداخت نه؟؟؟
romangram.com | @romangram_com