#سورنا_پارت_32
من سورنا
کسی که اشکی واسش نموند .
کسی که همه چیزش رو به خاکستر کشیدی
کسی که تو جونیی از درد پیری مرده
کسی که الان روی پاهاشه
نامم رو سورنا
لقبم را گلادیاتور .
غرورم را داوینچی نقاشی کشید وحال از اثر داوینچی من ماندم یک گلادیاتور .
ایستادم دویدم نمیدونم کجا ولی دلم میخواست فعلا با اون کوچه وافرادی که ساکنش هستن روبرو نشم من هنوز قدرت لازم دارم قدرتی که الان عزمم رو جزم کرد واسه همکاری با اسفندیار وهمکاری با اداره اگاهی .
سرم رو بلند کردم خودشه همینجاس رفتم داخل اداره
مامور:شکایتی دارید اقا؟؟؟
-سلام من باید با رئیس حرف بزنم
-در چه مورد؟؟؟
-در مورد یک پرونده
رفت داخل تا رئیس رو اطلاع کنه ولی یادم اومد اسفندیار همه جا کلاغ داره دقیقه نود حالش رو میگیرم از اداره بیرون اومدم وراه افتادم سمت جایی که ماشین بود روبروی شرکت ماشین رو سوار شدم وراه افتادم رفتم سمت خونه ی رهام وبه حسام هم پیغام صوتی زدم که بره اونجا همه جارو کناکش کردم ببینم میکروفنی چیزی نباشه اها زیر صندلیم یه دونه پیدا کردم عادی گذاشتمش سر جاش خوبه اسفندیار تو زرنگی من زرنگ ترم رسیدم روبروی عمارت رهام دوبار بوق زدم ومش محمد در رو باز کرد ماشین رو پاک کردم ورفتم داخل
-سلام رهام جان خوبی داداش؟؟؟
-سلام کجایی داداش از صبح تاحالا؟؟؟
تمام چیزایی که دیدم باز خاطرم اومد اون اسفندیار هم درست به همایون شبیهه اگه نمیشناختمش میگفتم حتما باباشه
-چیشد سورنا رنگت پریده؟؟؟
-میشه یه نوشیدنی داغ بگی بیارن؟؟؟
-البته چایی یا قهوه؟ چی میخوری؟؟؟
-چایی لیمو
-حشمت خانوم حشمت
-بله اقا رهام
-میشه دوتا چایی لیمو بیاری؟؟؟
حسام:سه تا بیار حشمت خانوم
ایستادم وبا حسام گرم دست دادم .
romangram.com | @romangram_com