#سورنا_پارت_27

-اخه چرا؟؟؟

-نمیشه که .

-اووووفففف باشه .

وسرم رو برگردوندم .

اروم حصار دتسانش را تنگ کرد وگفت:

-قهر نکن دیگه من تورو میگیرم میدونی چرا؟؟؟

-نه

-چون همونجور که نگاهت میکنم دیونه میشم چه برسه به اینکه زنم بشی...

-بسه بسه باز پررو شدی؟؟؟پاشو برو اتاقت

-اخه بذار یه شب امتحان کنیم ضرر نداره که ...یه ب-و-س فقط ایسان...

توش موندم راست میگه ولی نه .

-نگا نگا باز پررو شد

-فقط یه کوچولو یه کم یه شب که هزار شب نمیشه خانومم

-پاشو برو عزیزم اتاقت

خواستم بیاستم ناگهان دست من رو کشید سریع ب-و-س-ی-د-م...

چرا همه میگن حس خوبیه؟؟؟

چرا من حس خوبی ندارم؟؟؟

یکدفعه در باز شد....

ارمین:عه بر خر مگس معرکه لعنت

عمو:چه خبره اینجا؟؟؟

توی این مدت به خواست ارمین چیزی به کسی نگفته بودیم

عمو داد زد:چه خبره هان؟؟؟

ارمین:بابا .

-بابا وزهرمار چه غلطی داشتی میکردی؟؟؟میدونی این دختر امانته دست ما؟؟؟

ارمین:بابا من

-خفه شو حیـون واسه یکی بگو که تورو نشناسه .

ارمین سریع از اتاق رفت بیرون من هم شکه کِز کردم گوشه اییعمو اومد داخل اتاق ودر رو بست یک دفعه مثل بمب ساعتی منفجر شد:

-چند وقته ؟؟؟

romangram.com | @romangram_com