#سورنا_پارت_18


وکنجکاو نگاهم کرد

قه خنده ایی زدمو گفتم:

-بی حیا

همون موقه رهام اومد وگفت:

-بی حیا واسه چی؟؟؟

قهوه امو برداشتم وحسام هم کاپوچینوش رو فورت کشید از این کارش بیزار بودم .

همیشه واسه لج کردن به من نوشیدنی هاشو فورت میکشید

رهام:نگفتین؟؟؟

-راستش

حسام:رهام جان میخواد واسمون داستان "س" تعریف کنه بشین

رهام:توهنوز ادم نشدی؟؟؟

حسام:خره اطلاعات عمومیمون بالا میره تو بگو سورنا جان

-اخه چجور بگم؟؟؟

حسام:باز زبون بی زبونی خخخخخ بگو دیگه ترکیدم از کنجکاوی

-خدایا شر ما را از فوضول های مملکت پاک ومصون بدار عامین .

حسام:عه بمیری نگو خودم حدسشو میزنم دختره اومد توی اتاق گفت سورنا جون بیا در من حل شو تا باهم دوست باشیم...ما میتوانیم....ما میتوانیم...وتو هم تونستی دیگه

من ورهام دلامون رو گرفته بودیم

رهام که از شدت خنده قرمز شده بود .

گفتم:خب باش میگم اومد توی اتاقم ودر رو بست گفتم اینجا اومدی واسه چی؟؟؟گفت دوست دارمو از این حرفا واومد جلودادزدم برو بیرون خوبیت نداره منم کنترلمو از دست دادم اخه مگه چقدر یه ادم میتونه خودش رو کنترل کنه تا یک هفته باهاش بودم وبعدش اخراجش کردم ولی ول کن نبود یک روز دیدمش واسه آتو از من در حال جست وجوی گاو صندقمه عصبی شدم بردمش بیابون وبی هیچ تن پوشی رهاش کردم واین اولین قتلم بود البته شما میگید قتل والا من جز نیلوفر که با تیر خلاصش کردم اونم توی کتفش زدم هیچ کدوم رو با دستای خودم نکشتم .

رهام:عجب چرا باهاشون بازی میکنی داداش؟؟؟فکر کردی یهو یکیشون ازت باردار بشه یا اصلا کارت به جاهای باریک بکشه مثل حالا؟؟؟





-باردار که نیلوفر میگفت حامله شدم نمیدونم راست بود یا دروغ ولی با اون بیشتر از همه بودم یک ماه طول کشید شاید باردار شده بود ولی من کشتمش دیگه راحت البته یکم عذاب وجدانو دارم شاید هم نمرده اصلا به من چه

حسام:داداش خسته نشدی؟؟؟ 6-7 ساله داری این بازی رو ادامه میدی دختر دیگه نمونده توی تهرون که تو باهاش یه شب استغفرالله ... نمیخوای تمومش کنی؟؟؟

-ببین حسام جان تاوقتی که یک به یک قاتل های عزیزامو پیدا نکنم اون مرتیکه رو پیدا نکنم ول نمیکنم اسمش چی بود؟؟؟

رهام:بابات رو میگی؟؟؟

-اره اها سردار میکشمش


romangram.com | @romangram_com