#سورنا_پارت_19

حسام:اخه چه فایده که جز اسمش هیچی ازش نمیدونی؟؟؟

-یک روز بالاخره پیدا میشه

رهام:خب شام چی خوردی؟؟؟

-نمیدونم مهتاب یه چیزایی درست کرده بود ..

حسام:نگو زن اسفندیار اینجا بود؟؟؟

-وای خدا من واسه چی بهت گفتم بیا اینجا؟؟؟؟

رهام:قضیه رو دقیق میگی؟؟؟

-راستش مهتاب توی بهشت زهرا بود اونجا دیدم زیر بارون ایستاده سوارش کردم بهم دروغ گفت که شوهرم یه ادم اشغاله منم نفهمیدم زن اسفندیاره که تا اینکه بعد از چند ساعت یاد اون عکسی که حسام نشون داد افتادم

حسام:وای دخلت اومده اون سوگلی اسفندیاره

-چکار کنم؟؟؟اها راه فرار شرکت وخونه اش راه های خروجی شرکتش رو میدی؟؟؟

حسام کروکی شرکتش رو واسم کشید وتوضیح داد توی کتم که قرار بود بپوشم انواع سلاح ها رو جاسازی کردم وضد گلوله رو هم گذاشتم کنار وکلتم رو خشاب تازه زدم ساعت حوالی دو بود که خوابشون برد من همچنان مثل هر شب بیداری کشیدم تا ساعت 4 تا ساعت 7 خوابیدم قرارمون ساعت 8 بود ساعت هفت با الارم موبایلم بیدار شدم رفتم سراغ موبایلم اس ام اس از مهتاب بود که:

-اگه اسفندیار پیدام کنه بهش میگم کی هستی وچیکار کردی

اس ام اس بعد:

-من میترسم ترو خدا جواب بده

ویک پیغام صوتی که میگفت:

-الو سورنا تورو

ویه دفعه صدای ترق اومد ودیگه هیچی لباس هامو پوشیدم وقبل از اینکه بقیه بیدار بشن رفتم سراغ ماشینم وزدم بیرون

رسیدم به شرکت اسفندیار رفتم داخل منشی ایستاد وگفت:

-اقای مهندس سرداری؟؟؟

-بله خودم هستم

دختره خیلی دلش میخواست طناب بده ولی هیچ کاری نکرد جز اینکه با چشماش خورد من رو .

-اقای مهندس منتظر هستن بفرمایید

رفتیم با هم سمت اتاقی که درب کرمی چوبی داشت وبعد از تقه ایی منشی داخل رفت وگفت:

-اسفندیار خان اقای مهندس اومدن

-بگو بیاد داخل

دستمو فرو کردم داخل موهام کمی بلند شده بود .

-بفرمایید وچشمکی زد جوابش رو ندادم ورفتم داخل سرم رو بالا کردم اتاق تقریبا بزرگی روبروم بود با پارکت ودیوارکوب قهوه ایی ومردی تقریبا 50 ساله نشسته بود پشت میز اوهوع این شوهر مهتابه؟؟؟این که سن پدر بزرگ منو داره .

-سلام مهندس مشتاق دیدار

romangram.com | @romangram_com