#سورنا_پارت_15
- ..
توی فکر خودم بودم یعنی چی میشه؟؟؟ای کاش قدرتم از اسفندیار بیشتر بود چرا این ترس توی دلم ریشه دونده؟؟
شماره ناشناسی روی موبایلم زنگ زد وصل کردم :
-بله؟؟؟
صدای مردی پیچید توی گوشم:اقای مهندس سورنا سرداری؟؟؟
-بله بفرمایید؟؟؟
-بنده اسفندیار راهبی هستم
-بله امری داشتید؟؟؟
-راستش کلاغ ها خبر اوردن
-از چی؟؟؟
-با مهتاب
-اها
-میشه فردا بیایی دفترم؟؟؟
-البته که میشه چرا که نه؟
-خوشحال شدم پسرم از اشناییت کم میشه پیدا کرد ادمی مثل تورو
-من هم خوشحال شدم جناب اسفندیار خان
-تا فردا
-تا فردا وقطع کردم
روی کاناپه ولو کردم خودم رو همون وقت بود که باز شماره ناشناسی زنگ زد من که دیگه اب از سرم گذشت یا فردا میمیرم یا زنده میمونم
-الو
صدای زنی بود که الو الو میکرد
-شما؟؟؟
-منم سورنا مهتاب
-نشناختم
ولی خوبم میشناختمش درخونه ام همون موقع زنگ خورد
رفتم سمت در وگفتم:
-چیه؟؟؟
-میشه کمکم کنی؟؟؟
romangram.com | @romangram_com