#سورنا_پارت_110
اینکه الان یه تیکه از وجود سورنا توی شکممه .
نفرت رو توی چشمم دوختم وتوی اینه به شکمم نگاه کردم .
با غیض گفتم:
-حالم ازت بهم میخوره .
رفتم زیر دوش اب گرم .
اخیییییششش چقدر بدنم درد میکنه ..زیر دوش ناخوداگاه دستم رفت روی شکمم .اشک هام شروع به ریختن کرد .
زمزمه کردم:
-چرا؟؟؟چرا کوچولو حالا اومدی؟؟؟نمیگی مامانی گناه داره؟؟؟
بعد لبخند ژکونده ایی روی لبم اومد رفتم بیرون .
دستم رو روی شکمم گذاشتم وگفتم:
-میخوایی مامانی رو از تنهایی در بیاری عسلکم؟؟؟
- ..
-عزیز مامانی باشه دیگه بد نگاهت نمیکنم قول میدم مادر خوبی باشم .قول قول
- .
-عزیزمنی تو .تنها کسم ..
-
-میگم این اقا اسبه رو طرفش نمیری وقتی اومدی خب .بیشعور رو .یه نکبته باشه .
- ..
-اون منو اذیت میکنه .حتی نگاهشم نمیکنی .
یکدفعه در باز شد
سورنا اومد داخل اخمی امیخته با لبخند کنترل شده کرد وگفت:
-جا این چرت وپرت ها لباسات رو بپوش بریم .
-من با تو هیچ جا نمیام .
ناگهان در باز شد وحسام وهما پریدند داخل .
حسام از خوشحالی روی ابرا بود ..
حسام:سلام بر مادر وپدر اینده .
-اقا حسام .
romangram.com | @romangram_com