#سلطان_پارت_99


با درموندگی شیرآب رو بستم و از توالت خارج شدم.

لباس رو نگاه کردم،یک لباس خواب حریر که سمت سینه اش تورکارشده بود وپایینش کاملا تا بالای باسن بودبا دیدن لباس خواب نفسم بند اومد من حتی ازنگاه کردن به این لباس شرم می کنم ،چه برسه که بخوام بپوشمش،ولی چاره چیه الانه که برسه،

لباس رو تنم کردم بدن سفیدم بااون لباس خواب ساتن قرمز بدجوری خودنمایی می کرد،ناخداگاه بادیدن خودم توآینه اونم تواون وضع قلبم شکست،دوباره اشک هام راه خودشون رو پیداکردن وبه روی گونه ام فرود اومدن.

دست بردم موهام رو یک وری بردم.

با صدای چرخیدن کلید،خشکم زد به یک باره احساس کردم که روح ازبدنم خارج شده،تمام بدنم یخ بست.باوحشت به درخیره شدم،دقیقا خودم رو مثل آهویی می دیدم که تو چنگال گرگ گرسنه ای گیر افتاده وراه فراری نداره.

درکه باز شد مهران تو درگاه قرارگرفت.

بادیدنش یک قدم به عقب برداشتم،که خوردم به دیوار،سرش رو بالا گرفت .

بادیدنم مات موندش،امازود به خودش اومد لبخند کجی رولباش نشست.

وارد اتاق شد بادست بدون اینکه برگرده درروبست.

آروم به سمتم قدم برداشت،چشم هاش دقیقا مثل یک گرگه گرسنه که شکارش رو گیرانداخته برق می زد.

نزدیکه شد ،انگشت های مردونه اش رو دوربازوهای ظریفم گرفت.

ازحرارت دستش نفسم بند اومد،

چشم های خمار وقرمز شده اش رو به چشم هام دوخت،لبخندش کم کم محو شد ،اصلا ازنگاهش خوشم نمی اومد.

کم کم نگاهش سرخورد وروی لبم ثابت موند.

romangram.com | @romangram_com