#سلطان_پارت_98


بعد یه ربع،هنوزم همون جورروی زمین نشسته بودم و اشک می ریختم.

ترس ووحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود،اگه سلطان به کمکم نیاد چی،آخ خدایاکمکم کن.

توحال خودم بودم که باصدای چرخیدن کلید تو قفل قلبم ازوحشت شروع کرد به تپیدن،وایی مهران،چراانقدرزود اومد...

نفسم رو ازشدت ترس توسینه ام حبس کرده بودم.

درکه بازشد،حنانه تودرگاه ایستاد.

زن حدودا ۴۰ساله وبداخلاقی بود،که همیشه من رو تنبیه می کرد.

ازهمون جا چندتا تیکه لباس به سمتم پرت کردو با خشم واون صدای کلفت و زشتش گفت:

_بلند شو این لباس هارو بپوش.

آقا گفت تا یه ربع دیگه میاد.

ونگاه کجی بهم انداخت و با اخم ازاتاق خارج شد،تا یه ربع دیگه،سرم رو بالا گرفتم ونگاهم رو روی دیوار به دنبال یک ساعت چرخوندم،ساعت یک ربع به نه بود،سلطان حتما نیمه شب میاد دنبالم،بدبخت شدم.

با درموندگی ازروی زمین بلند شدم،به سمت دست شویی داخل اتاق رفتم.

چندمشت آب روی صورتم ریختم،توآینه به صورت درهم وموهای پریشونم خیره شدم.

_بالاخره این مرد ذهرش رو ریخت،

من باید به این ذلت تن بدم،خدایا چرا کمکم نمی کنی نکنه واقعا من رو نمی بینی،

romangram.com | @romangram_com