#سلطان_پارت_97


_حالا کی شروع کنیم؟!

_یک ساعت دیگه شروع می کنیم،ساعت نه شب.

_خوبه .

(نفس)

باخشم هولم داد تو اتاق،کنترلم رو ازدست دادم و افتادم کف اتاق،

آروم به سمتم قدم برداشت به حالت آماده باش جلوم نشست،از چشم هاش خشم می بارید،شالم ازروی سرم افتاده بود و موهای بلندو فرم دورم پخش شده بود،باخشم موهام رو چنگ زد،جیغ بلندی زدم و دستم رو روی دستش گذاشتم،اشکم ازشدت درد دراومد،

_دختره ی خیره سر حالا ازدست من فرار می کنی،یه بلایی به سرت بیارم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی،فل حال امشب خودت رو آماده کن که باهات تا صبح کاردارم.

ازفردا آنچنان بلایی به سرت بیارم که بفهمی فرمانبرداری یعنی چی..

_آخ ولم کن،ازت بدم میاد.

باضربه ی محکمی که به دهنم خورد شوری خون رو تودهنم احساس کردم،گریه ام با سیلی که زد تو دهنم شدت گرفت،موهام رو با خشم ول کردو از کنارم بلند شد،همین طورکه به سمت درقدم برمی داشت باخشم غرید.

_امشب منتظرم باش،نیام اشک و ناله راه بندازی که اصلا تحمل این گریه های لعنتیت رو ندارم.

باچشم های بارونیم رفتنش رو تماشا کردم.

بارفتنش بلند شروع کردم به گریه کردن،خدا کنه حرف سلطان حرف باشه،خداکنه بیادو من روازاینجا ببره.

خدایا کمکم کن.

romangram.com | @romangram_com