#سلطان_پارت_96
چشمم افتادبه سیاوش که متعجب نگاهم می کرد.
لیوان رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشتم.
_چیه،چرااونجوری نگاهم می کنی سرگرد.
_چیزی نیست،سریعا شرطت رو بگو تا بلایی سردختره نیاوردن.
دوباره به حالت اولم برگشتم.
آرنج دستم رو روی دسته ی مبل گذاشتم وهمزمانی که انگشت اشاره ام رو روی لبم می کشیدم.
_شرطم اینه که دیگه سراغ نفس نیایی،فراموشش کنی،افسار اون هدف لعنتیت رو بگیری و دیگه پاپیچ من نشی.
اخم هاش روتو هم گره کرد چشم هاش رو بست و تکیه داد به پشتی مبل،پوزخندی زدو گفت:
_باشه قبوله.
حالا نقشه ات رو بگو.
لبخند پیروزمندانه ای تو دلم زدم.
خیره شدم به صورت سیاوش ،جدی و بااطمینان شروع به گفتن نقشه ام کردم.
_چرا طاها رو نمی فرستی،خودت بری که نمی شه داداش خطرناکه اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
_نمی تونم به کسی اعتماد کنم،خودم برم خیالم راحت تره.
romangram.com | @romangram_com