#سلطان_پارت_95


با دست به سیاوش اشاره کردم که بشینه، باخونسردی روبه روم روی مبل سه نفره نشست.

_کجا می ری سامیار باش،توام باید باشی.

برگشت سمتم بدون اینکه نگاهم رو از روی صورت سیاوش بردارم ،با دست به مبل تک نفره ی کناریم اشاره کردم.

_باشه داداش.

سیاوش کمی خودش رو توجاش جابه جا کرد،سرش رو بالا آورد نگاهش رو به صورتم دوخت.

_بگو سلطان،نقشه ات چیه؟

تکیه دادم به پشتی مبل ،پای راستم رو روی پای دیگه ام انداختم دست راستم رو روی پشتی مبل گذاشتم و خیره به صورت سیاوش ،بالحن جدی گفتم:

_قبل ازاینکه قبول کنم ،یه شرط دارم.

مرموز نگاهم کرد،لبخند کجی زدو دست هاش رو بغل گرفت:

_بگو می شنوم.

نیشخندی زدم ازروی پیروزی واینکه نقشه ام داشت موبه مو جلو می رفت،خواستم شروع کنم که ،خدمتکارباسینی شربت اومد.

اول سینی رو جلوی من گرفت،دست درازکردم و لیوان شربت رو برداشتم،چقدر به این شربت نیاز داشتم،امروز حتی صبحانه ام نخورده بودم،روز پرماجرایه،تازه هنوزم ادامه داره‌.

بی معطلی لیوان رو به دهنم نزدیک کردم ولاجرعه تمامش رو سر کشیدم،حس شیرینی شربت بهم جون دوباره ای داد.

حینی که لیوان رو از دهانم فاصله می دادم نفسم روعمیق بیرون دادم.

romangram.com | @romangram_com