#سلطان_پارت_92
_نتونستم،
_نتونستی،یا نخواستی من ازموضوع باخبربشم.
کلافه دستش رو روی هواتکون داد و غرید:
_حالا هرچی،الان زمان این حرف ها نیست سلطان،خودت اون پس فطرت هارو خوب می شناسی اگه بهش دست درازی کنه باید چه خاکی تو سرمون بریزیم.
_توکه پلیسی قدرت داری،خودت برو نجاتش بده.
_من پلیسم و قدرت دارم،آره حق باتوعه ولی تابع قانونم و اون قانون های لعنتی هستن که همیشه دست وپام رو بستن .
اماتو هم قدرت داری هم تابعه ی هیچ قانونی نیستی.
به سمت پنجره خم شد،دستش روروی لبه ی پنجره گذاشت و با لحنی توام ازتردید خیره شد به صورتم.
_ببینم،تو ازهمه چیز خبرداشتی درسته.
_به فرض که خبرداشتم توروسننه.
_پس چرا دادیش به مهران؟!
درماشین باز شد،بدون اینکه سرم روبچرخونم سمت در ،خیره شدم به صورت سیاوش و بااخم گفتم:
_دختره رودادم به مهران چون تا یک قدمی مهران نمی دونستم که دختره همون آهویی که چند ساله دنبال شکار کردنشم،چون اگه تو زودتر می گفتی این اتفاق نمی افتاد،چون دیگه کاری ازدستم برنمی اومدوهمه ی این ها به خاطرگندیه که توزدی.
_باشه من گند زدم،حالا تو یه فکری بکن باید اون دختررو ازاون عمارت کوفتی بیاریم بیرون.
romangram.com | @romangram_com