#سلطان_پارت_91


تن صدام ازحالت طبیعی خارج شده بود.

_به من نگو که چکاربکنم سرگرد،مثل اینکه فراموش کردی کی جلوت ایستاده،من سلطانم،بفهم!!

نفس نفس میزدم،قلبم دوباره به تپش افتاده بود،باحرص خیره شدم به چشم های متعجبش ،تن صداش روپایین آورد،

_‌سلطان،اون دختر روبرگردون،باید برش گردونی؟!

فریاد زدم،توام باخشم و نفرت:

_چرا؟!مگه اون دختر کیه؟اون برگشت پیش شوهرش،امن ترین جای دنیا برای یک زن کنارشوهرش بودنه.

-نه...نیست.

چون...

مکث کرد،چشم هاش رنگ تردید به خودشون گرفته بود،بااینکه فهمیده بودم اون دخترکیه ولی نمی خواستم که سیاوش این رو بدونه،باید کاری می کردم که دیگه دورروبر دختره آفتابی نشه.

_د...بنال سرگرد،تا ماام بدونیم چراانقدر سنگ این دختره رو به سینه می زنی؟

_او...اون،نفسه...

نفس نجم...

هردوخیره تو چشم های هم بودیم،یقه اش رو توهمون حالت ول کردم،نیشخندی زدم ،ازسرپیروزی،نقشه ام اگه بگیره سرگرد ازسرراهم کنارمیره.

_تو که این رو می دونستی چرازودترنگفتی،تا قبل ازاینکه تحویلش بدم.

romangram.com | @romangram_com