#سلطان_پارت_93


بی تفاوت دستم رو به سمت سویئچ بردم ودرحالی که به روبه روخیره بودم،گفتم:

_بیا عمارت باهم حرف می زنیم،اینجا جای حرف زدن نیستش.

وخیلی سریع درحالی که دستش هنوز روی شیشه

بود ماشین روحرکت دادم.

_می خوایی چکارکنی امیرسام؟!

تو همون حین که از آینه ی بقل ،سمند سفید رنگ سیاوش رو دید می زدم، گفتم:

_می خوام نفس رو برگردونم.

_آخه چه جوری،می خوایی وارد عمارت پاشا بشی اونم بااون همه نگهبان.

_به موقعه اش برات می گم،که می خوام چکارکنم.

به درعمارت رسیدیم ،طبق عادتم دوتا بوق زدم،درازسمت نگهبانی بازشد،ماشین رو به سمت داخل حرکت دادم،کنار درایستادم روبه نگهبان کردم.

_بذار سرگردبیاد داخل،

_چشم سلطان‌

سامیار باتعجب گفت:

_تو می خوایی باسرگرد چکارکنی؟!

romangram.com | @romangram_com