#سلطان_پارت_9


_خف شوببینم،فکرکردی کی هستی؟

یه کم تحویلت گرفتم هواورت داشته فکرکردی واقعا دلبری هستی واسه خودت؟برو خداروشکرکن که من هستم،وگرنه پاشا می خواست تورو بده به عباس دیوونه ،می دونی که چهارتا زن داره.

بغضم گرفته بود،بی همه چیز قصد داشت بااین حرفاش غرورم رو خرد کنه وبترسونتم تا نتونم از پسش بر بیام.

سینه به سینم ایستاد و تو صورتم توپید:

_می دونی که اگه بخوام می تونم همین حالا به خواستم برسم.

باچشم های گشادشده ازترس خیره شدم بهش...

بی پروا صدای قهقهه اش بلند شدوبااون صدای نحسش همه ی تن و بدنم رولرزوند.

بی همه چیز هیچ بویی از آبرو ومردونگی نبرده بود.

حقیقتا یک آشغال پست بود،یه موجود نفرت انگیز.

تویک لحظه مچ دستم رو گرفت وهولم داد سمت تخت،باسرعت روی تخت افتادم .

سرم رو به سمتش چرخوندم،همون طورکه به سمتم می اومد بالحن خاصی گفت:

_هربلایی به سرت بیارم تقصیر خودته...

کنارم گوشه ی تخت نشست،وبه بازوم چنگ زدو ادامه داد:

_میشه تحملت کرد،بیشتر ازاونی که تصور می کردم،تودل برو هستی نفس...

romangram.com | @romangram_com