#سلطان_پارت_8
درحالی که تو دلم ترس ونفرت روباهم احساس می کردم ،خیره شدم تو صورتش.
_ببخشید آقا ،رفته بودم توحیاط..
نفسش رو باصدا فوت کرد بیرون،دستش روبه زانو هاش گرفت و ازروی تخت بلند شد،به سمتم قدم برداشت،با هر قدمی که بهم نزدیک می شد بدنم بیشتر به لرزه می افتاد.
درکمال وقاحت خودش رو بهم نزدیک کردودرحالی که هوس ازتو چشم های نحسش شعله می کشید،دستم رو توهمون حالت نوازش کردو گفت:
_می دونی که بیشتر دخترای روستا آرزوشونه شوهری مثل من داشته باشن،تو خیلی خوش شانسی دختر...
دستش رو به سمت انگشت هام سوق دادوباخیالی آسوده ازاینکه کسی وارداین اتاق نمی شه،زمزمه هاش رو ادامه داد:
_امافقط توتونستی دل من رو بلرزونی،عزیزم.
نیشخندی زدو نگاهش کم کم به سمت لبم سرخورد .
دستش روآروم بالا آورد،انگشت اشاره اش رو روی لبم کشید.
منکه تااون موقعه مثل گنجشکی که تواون اتاق ،خودش رو توچنگال گربه ی گرسنه ای اسیر می بینه،می لرزیدم وازترس زبونم بند اومده بود،با نگاه هوس آلودش واینکه داشت لبش روبه لبم نزدیک می کرد،به خودم اومدم وباهمه ی توانم هولش دادم عقب وباصدای خفه ولرزون وچشمایی که می دونستم سرخ ومملو ازاشکه تو صورتش باصدای بلند فریاد زد:
_بروبیرون،چرااذیتم می کنی.
انگار که بااین حرفم آتیشش زده باشم ازروی مانتو مچ دستم رو گرفت وتقریبا چسبوندم سینه ی دیوار.
کارش به قدری ناگهانی بود که شکه شدم.
باصورتی برافروخته زیر لب جوری که صداش ازاتاق بیرون نره غرید:
romangram.com | @romangram_com