#سلطان_پارت_10


بازوم روتکون می دادم تاازبین انگشتای قوی ومردونه اش آزاد کنم،تقلاهای من بود که اون رو جری ترمی کرد،تاجایی که باکف اون یکی دستش محکم زد تخت سینه ام وباهمون حرکت ولو شدم روتخت...

ازترس جیغ خفیفی کشیدم وتو همون حالتی که به پشت افتاده بودم خودم رو عقب کشیدم،مچ دستم رو گرفت و نگهم داشت.

بانگاهی شرورانه سراپامو ازنظر گذروند،لبخند مسخره ای که رولباش بود پررنگ شدو دستشو جلو آورد تا دکمه ی مانتوم رو باز کنه که مچ دستش رو باهمون ته مونده ی زوری که برام مونده بود گرفتم ونگه داشتم...

یک لحظه خیره شد تو چشم هام...

لب های لرزونم رو بازکردم وهرچی التماس بود تو صدام ریختم...

_خواهش می کنم این کاررو نکن،تورو خدا رحم کن...

دستم رو پس زد،خواست ادامه بده که جیغ زدم:

_توروخداآقارحم کنید،مردونگی کنید،نامردی نکنید درحقم.

خشکش زد،بدون اینکه نگاهش رو از چشم هام بگیره بالحنی تمسخر آمیز گفت:

_تو فرداشب باید تن به این کاربدی ،پس چه فرقی می کنه،تودیگه مال منی،باید دردم رو آروم کنی...

باترس سرم روتکون دادم وخودم رو عقب کشیدم.

ازهرموقعی بیشترخودم رو بی پناه می دیدم.

خدایا،کمکم کن...من نمی تونم.

دکمه ی بالای مانتوم رو باز کرد،همراه گریه جیغ کشیدم وبه تقلا افتادم.

romangram.com | @romangram_com