#سلطان_پارت_86


دوباره برگشتم،مهران نگاه کنجکاو ومرموزش رو به من دوخته بود‌.حتما می خواست سردربیاره که چراایستادم وچی می گفتم.

تو چند قدمیشون که رسیدیم ایستادم.

سردوخشک بی هیچ حرف اضافه ای غریدم:

_سریع دخترهارو بده زنت رو بگیر.

باسراشاره کرد ،دخترها به سمت ما فرار کردن.

من هم دختر رو به سمت مهران هول دادم،بااینکه ،قلبا راضی نبودم،ولی اینجا وتواین لحظه قلب هیچ کاره بود و این عقل بود که حکم می کرد.

دختر بلند گریه می کردو ازم کمک می خواست،مهران باخشم نعره کشیدو سیلی محکمی به صورتش زد ،به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که دختررو ببرن.

_دیگه حرفی بین مادوتا نمونده،فقط دیگه نمی خوام تو یاهرکس دیگه ای رو تو قلمروم ببینم.

چرخیدم همراه طاهاکه اسلحه به دست وآماده ایستاده بود.

چند قدمی بیشتربرنداشته بودم،که صداش متوقفمون کرد.

_سلطان،خیلی وقت بود که منتظر بودم تا تنها گیرت بیارم،بهتره که با دنیا خداحافظی کنی شیر جوون.

پوزخندی زدم و به سمتش چرخیدم،باخونسردی،نگاهم رو ،روی افرادش چرخوندم که گرداگرد منو سه تااز نگهبان هام وطاها ایستاده بودن.

دستم رو روی گردنم کشیدم ودرحالی که نیشخندی روی لبام بود،بالحن تمسخرآمیزی گفتم:

_به نفعته که راهت رو بکشی بری خان زاده،من این کارت رو ندید می گیرم.

romangram.com | @romangram_com