#سلطان_پارت_85
سامیاررو باخشم کنار زدم،خم شدم داخل ماشین ،دخترباترس یه گوشه خودش رو جمع کرده بودو هق هق می کرد،بی تفاوت بهش دستم رو جلو بردم ،پنجه هام رو محکم دور بازوی ظریفش چفت کردم وبه سمت خودم کشیدمش،ازماشین که پیاده شدیم گریه اش شدت گرفت،پنج تا نگهبانی که باهامون اومده بودن پشت سرمون راه افتادن،هرقدمی که به سمت مهران برمی داشتم،همراه بود با دلهره ای که نمی دونستم چرا امروز برای اولین باربه جونم افتاده بود.
دختر باترس ساعدم رو گرفته بودو از می خواست که نبرمش ،
لای حرف هاش چیزی شنیدم که باعث شد تونیمه ی راه متوقف بشم.برگشتم سمتش اخم هام رو بیشترتو هم کشیدم،چشم های بارونیش رو به صورتم دوخت.
_گفتی که تو کی هستی؟!
_سلطان من ...من...نفسم،نفس نجم...
بااین حرفش دستم شل شد،بابهت وخیلی جدی گفتم:
_یعنی تو زن مهرانی.
_نه ...من زنش نیستم،اون می خواد با اجبار باهام ازدواج کنه،توروخداسلطان نذار من رو ببرن.
بافهمیدن واقعیت وپیداکردن گم شده ای که این همه سال دنبالش بودم خشم و کینه ام دوبرابر شد،اماالان توی این موقعیت ،چاره ای نداشتم،با صدای گرفته اما مملواز خشم واعصبانیت ،رو به دختر گفتم:
_به من اعتماد کن باهاشون برو،امابهت قول می دم همین امشب تورو ازاون خونه ی کوفتی بیرون می آرم.
_اماسلطان،اونا من ...
محکم وقاطع غریدم،
_هیس،نذاربفهمن ،که می دونم کی هستی...
حالا راه بیوفت.
romangram.com | @romangram_com