#سلطان_پارت_72
_حاضرم،چندپله پایین ترازتوباشم تااینکه یکی باشم لنگه ی تو.
بااین حرفش به یک باره آتش درونم گر گرفت ،مثل شیر غرشی کردم وبه سمتش هجوم بردم،یقه اش روبین پنجه هام محکم گرفتم و باخشم از بین دندون هام غریدم:
_لعنت به تو عوضی،اگ..د...اگه بهت چیزی نمی گم و دندونات هنوز سر جاشونن به حرمت همون خریتیه که تو بچگی هامون باهم داشتیم،همون روزای خوبی که دیگ برنمی گردن،همونی که پدرت باسهل انگاریش فاتحه اش رو خوند.
_بس کن،بس کن لعنتی،چرا کینه ی پدرم رو به دلت گرفتی درحالی که گناهی نداشته....
نفس نفس می زدم،این بحث رو نباید پیش می کشیدم،امااین دل ساب مرده ام هروقت که سیاوش رو میبینم،ناخداگاه دردش تازه می شه وآتش در
آتش درونم ،زبانه می کشه.
نفس نفس می زدم،چشم های به خون نشسته ام رو به چشم های سیاوش دوختم ...
_لعنتی،هروقت که چشمم بهت میوفته یاد اون گذشته ی لعنتیم می اوفتم،توحسابی اعصاب و روانم رو به هم می ریزی.
سیاوش که عجیب درتلاش بود تاظاهر آروم وخونسردش رو حفظ کنه ،بی اراده مات حرف هام مونده بود.
_تیکه های همیشگیت رو بار من و خانواده ام کردی ،بار مردی کردی که جونش،زنش رو به پای رفیقش فدا کرد،تو خیلی بی رحمی امیرسام،خیلی بیرحمی...
ولی بهتره که، ازاین بحث بی خود همیشگی بگذریم،بگو چی می خوایی،براچی خواستی که من رو ببینی؟
یقه اش رو با حرص ول کردم،دست چپم رو روی پشتی نیمکت انداختم وپنجه های دست راستم رو عصبی تو موهام فرو کردم وبه عقب هولشون دادم وتوهمون هین،نفسم رو عمیق بیرون دادم.
_این رو تو باید بگی،دیشب چراومده بودی تو قلمرو من،اونجا چکار می کردی؟
_به برادرت هم گفتم،اومده بودم به املاک مادریم سری بزنم،
romangram.com | @romangram_com