#سلطان_پارت_71
تماس رو قطع کردم.
(سلطان)
دست هام رو ازهم باز کرده بودم و دوطرف پشتی نیمکت انداخته بودمو پای چپم رو روی پای راستم انداخته وبا حرص تکون می دادم،
خشمگین بودم و اعصبانی،این مرتیکه یه ربع دیرکرده،نکنه نیاد،اگه نیاد که حسابش رو ...
_سلطان؟!
باشنیدن صداش بعد مدت ها متعجب سرم رو به عقب چرخوندم.بااخم وچشم هایی پرازخشم ونفرت بهش خیره شدم،اون هم با چهره ای سرد وآری ازاحساس به سمتم قدم برداشت،نشست کنارم کمی خم شد بدون اینکه نگاهم کنه آرنج دستاش رو روی پاهاش گذاشت و خیره شد به روبه رو،
ازاین سردی وبی توجهیش به مرز انفجار رسیدم اما سعی درکنترل کردن اعصابم داشتم.
_دیگه داشتم ازاومدنت ناامید می شدم.
سیاوش نیشخندی زد سرش رو به سمتم چرخوند،بایک جفت مردمک جذابش خیره به چشم هام گفت:
_نکنه فکرکردی که ازت می ترسم و جرات،روبه رو شدن باتورو ندارم.
هان؟!
اخم هام رو عصبی توهم کشیدم وبا لحن تندوخشنی غریدم.
_ترسوکه زمانش برسه تو چشم هات می دئونم سرگرد، هنوز خیلی مونده تا به پای من برسی،
درحالی که عصبی می خندید صورتش رو چرخوندو سرش رو بالا گرفت،بااخم خیره نگاهش می کردم،وقتی خنده اش تموم شد سرش رو به سمتم چرخوند اخم هاش رو توهم کردو با لحن جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com