#سلطان_پارت_73
سکوت کردم،حس می کردم که قفسه سینه ام بیشترازاین گنجاییش تپش های عصبی وناموزون قلبم رو نداره.
باخشم سرانگشت اشاره ام رو به سینه ی محکم و عضلانی،سیاوش زدم وبا حرص گفتم:
_د...نیومده بودی به املاک مادریت سربزنی لعنتی ،املاک مادری تو اون سمت آبادی بوده ،اما سامیار می گفت تورو این سمت آبادی دیده،تازه قسمت جالب ماجرااینجاست،اسطبل عمارت،پاشا آتیش می گیره و زن مهرانم دزدیده می شه،د...لعنتی،حداقل من هرچی که هستم مثل تو ناموس مردم رو نمی دزدم.
_ساکت شو امیر سام،من ناموس کسی رو ندزدیدم،
پوزخند ی زدمو درحالی که خیره بودم تو چشم های عصبیش گفتم:
_جدی،پس اون دخترکیه که
تو خونت نگهش داشتی.
_ا...اونش دیگه به خودم مربوطه،
باحرص وخشم به سمتش هجوم بردم یقه اش رو گرفتم،وله سمت خودم کشیدم ،زیر لب غریدم:
_نه ،بدبختانه تو هرگندی که میزنی باید پای من بیچاره ام بکشی وسط ماجرا،توزن مهران رودزدیدی اونوقت اون پس فطرت اومده تو قلمروی من و چندتاازدخترای آبادی رو باخودش برده تهدیدم کرده اگه تا شب زنش روتحویلش ندم ،دخترارو ...
نگاه متعجبش رو به من دوخت و با صدای لرزونی گفت:
_دخترهارو چی سلطان؟!
_دخترهارو تحویل آدم هاش می ده،میفهمی که،
_آره می فهمم امامن نمی تونم اون دختررو تحویل تو یا هیچ کس دیگه بدم،این رو تو گوشت فرو کن،سلطان،درضمن،تو مگه سلطان نیستی،پس یه جوری اون دخترارو برگردون به قلمروت...
romangram.com | @romangram_com