#سلطان_پارت_63


_تو قلب نداری ،برای همینم هیچ وقت نمی تونی احساسات من رو درک کنی اما آرمان عاشق منه همونطور که من عاشقشم.

برگشتم به سمتش ونگاه پرازخشمم رو به صورتش دوختم.

با حرص به سمتش قدم برداشتم‌،جیغی زدو سریع از پله ها بالا رفت،اما من ول کن این دختره ی خیره سر نبودم.دنبالش دویدم، اما زودتراز من وارد اتاقش شد،محکم دستگیره رو گرفتم وباحرص تند تند بالاو پایینش کردم.

قفلش کرده بود.

بامشت محکم به درکوبیدم و نعره زدم.

_این در خراب شده رو باز کن سونیا تااون روی سگم رو بالا نیاوردی.

_برو،امیر سام ،برو نمی خوام ببینمت.

_تو غلط می کنی دختره ی خیره سر،می گم این درروباز کن وگرنه میشکونمش،اونوقته که هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی.

دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم که فرهاد سراسیمه درحالی که به سمتم می دوید صدام می زد.

متعجب بااخم های گره شده تو هم خیره شدم به فرهاد ،نفس نفس زنان روبه روم ایستاد.

بریده بریده درحالی که نفس نفس می زد.،خیره شد تو چشم های خشمگینم،که دلیل اصلیش این خواهر بی فکرم بود.

_خ...خان....خ...خان،ب...بدبخت شدیم، خونه خراب شدیم خان...

جدی وعصبی فریاد زدم:

_چته فرهاد،این تته پته کردنات واسه چیه؟!

romangram.com | @romangram_com