#سلطان_پارت_62
گ...گ...گفتی!
_پس چرا به حرفم گوش نکردی و دیروز دوباره رفتی سر قرار باهاش،هان.
از تن بالای صدام چشم هاش رو بست و سرش رو چرخوند به سمت چپ.
نفس نفس می زدم،خشم و اعصبانیت دیگه شده بود جزوی ازذاتم،
_دبگو لعنتی،چرا داری بازندگیت چنین معامله ی خطرناکی می کنی؟
یعنی اون مرتیکه ی کلاش انقدربرات مهمه که به خاطرش حرف رو حرف برادرت میاری...
آره!
سکوتش من رو به مرز دیوونگی می کشید ،کمرراست کردم ،همزمان انگشت اشاره و شستم رو دوطرف لبم کشیدم.
که صدای لرزون ومرتعشش که معلوم بود ترسیده به گوشم رسید.
_تو من رو داری قربانیه کینه وانتقامت می کنی امیر سام...
بااین حرفش،به اوج اعصبانیت رسیدم ،دستم رو ناخدا گاه بالا آوردم و ضربه ی محکمی به صورتش زدم،که از شدت ضربه سرش محکم چرخیدوبه پشتی مبل برخوردکرد.
خشم واعصبانیتم آنچنان به اوج خودش رسیده بود که توان کنترل کردن دست هام رو نداشتم،قفسه ی سینه ام بالاو پایین می شد.
به وضوح صدای قلب ناآرومم رو می شنیدم.
باصدای بلند شروع کرد به گریه کردن خیلی سریع از روی مبل بلند شد وبدون کوچک ترین نگاهی به من از کنارم رد شد.
romangram.com | @romangram_com