#سلطان_پارت_64
باترس یک قدم به عقب رفت :
_م...م...
می دونستم از اعصبانیتم ترسیده ولی توجه ای نکردم،یک قدم به سمتش برداشتم ،یقه اش رو محکم تو پنجه ام گرفتم و داد زدم:
_چرالال شدی لعنتی ،د..بنال ببینم چی شده؟
چند بار محکم تکونش دادم،نگاهم افتاد به عرق روی پیشونیش، صدای لرزون و مرتعشش به گوشم رسید.
_خ...خان..افراد پاشا به خونه ی چندتااز رو...روستایی ها حمله کردن و پنج شیش تااز دخترارو باخودشون بردن،خانواده هاشون الان تو ح...حیاط،عمارت،م...منتظر شماان.
یک لحظه شوکه شدم، اما سریع به خودم اومدم ،کم کم انگشت هام رو از روی یقه ی پیراهن فرهاد سردادم پایین به وسط جناق سینه اش که رسید برگشتم، نعره ی بلندی کشیدم اشباع ازخشم و نفرت.
_این گرگ پیر ، باز جرات کرده و پاتو قلمرو من گذاشته،بلایی به سرت بیارم پاشا،بلایی به سرت بیارم تا مرغ های آسمون به حالت گریه کنن لعنتی،
دست های مشت شدم رو بالا آوردم و بادست راست مشت محکمی به دیوار زدم.
******
_خان حالا دخترای ما چی میشن،توکه سرپرست مایی بگو،بگو چه غلطی بکنیم وقتی ناموسمون دست اون ازخدا بی خبراست.
دستم رو کلافه تو موهام فرو کردم و اون هارو به عقب هولشون دادم.
چشم های پراز نفرتم رو به کدخدا دوختم و زیر لب غریدم.
_نگران دختراتون نباشید،مطمعن باشید که سالم برشون می گردونم.
romangram.com | @romangram_com