#سلطان_پارت_6


_خودم شنیدم که به مهران می گفت ،اگه بچه ی پسر به دنیاآوردی یه پولی بهت بده و از عمارت پرتت کنه بیرون،چون نمی خواد که کسی بفهمه نوه اش ،جانشینش، یک رعیت زاده است.

اما اگه دختر شد،تا سه تا شکم بچه رو بندازه تا وقتی که براش نوه ی پسر به دنیا بیاری،توفقط براش یک وسیله ای برای رسیدن به هدفش.

باحرف هایی که ریحان زد،چشم هام ازاین همه نامردی وبی عدالتی پراز اشک شد،این بغض خفقان گیر دوباره بابی مروتی به گلوم چنگ زد، ازپشت حریری ازجنس اشک به ریحان خیره شدم.

_ولی من کمکت می کنم،که ازدست این گرگ پیر نجات پیداکنی؟

فقط به خاطراینکه هم جنسمی و دلم برات می سوزه.

بغض کردم،حصاراشکم به یک باره شکست و اشک هام رقصان رقصان به روی گونه ام غلتیدن.

باصدای لرزون وگرفته ای گفتم:

_خانوم،چجوری می خوایین کمکم کنید .

نیشخندی زدو دستای لرزون وسردم رو تودست های ظریفش و گرمش گرفت.

_پاشا فردا ظهر به عاقد گفته که بیاد برای عقد،پس تو فقط امشب فرصت داری تا فرار کنی؟

شوکه ازحرفی که زد ناخداگاه تن صدام بالا رفت.

_فرارکنم!؟

دستش رو وحشت زده روی دهنم گذاشت و بالحن جدی زیر لب گفت:

_خفه شو دیوونه می خوایی هردومون رو بیچاره کنی!

romangram.com | @romangram_com